بسم الله الرحمن الرحیم
روزی لیلی به در خانه مجنون رفت و شروع کرد به سر و صدا کردن و می گفت مگر من چی دارم که هرجا رسیدی از من تعریف کردی . مگر یک انسان ساده مثل من چه چیزی برای تعریف دارد ............ . ولی محنون چیزی نمی گفت تا اینکه لیلی گفت:اگر حرف نزنی خودم را می کشم . یک دفعه مجنون به حرف آمد و گفت :آحه در تو حیات خالفم را ، غیرتش را ، محبتش را ، رازقیت را ، غفاریت را ، ستاریت را و ......... می بینم. لیلی گفت : آخه هیچ کدام اینها درون من نیست . مجنون گفت: چرا آن روز که برف می آمد تو نان خشک برای پرندگان ریختی ، آن روز که پسر بچه سرو صدا می کرد تو به او چیزی نگفتی و..... لیلی زد توی سرش وگفت :من نان ها را چون جایی پیدا نکردم آن جا ریختم و به پسر بچه چیزی نگفتم چون با پدرش سلام علیک دارم و... ولیلی بر گشت و در حین برگشت با خود می گفت خدا چه چوب بزگی را به من زد . (ومن حقیر هم مثل لیلی هستم که هر کاری را که انجام می دهم خداوند برای من به بهترین نحو نشان می دهد)